آبتینآبتین، تا این لحظه: 13 سال و 6 ماه و 22 روز سن داره

اولین نوه گلم آبتین

مهمونی

واین هم یه دیزی خوشمزه که برای مهمونی دوره تو شب یلدا درست کرده بودم........که شما داری به بابا رضا کمک میکنی تا درست بشه........ ...
12 آبان 1392

کادو

وقتی رفتم آنکارا این کاپشن طوسی رو برات آوردم خیلی بهت میومد. این اولاغ رو هم خودم درست کرده بودم که دادمش به شما.........   ...
12 آبان 1392

تولد دو سالگی

دیگه تولد شما نزدیک بود.ومامان یه لباس زنبوری هم از مالزی برات آورده بود.آره عزیزم تم تولد دو سالگیت زنبور بود. یه لباس زنبوری و یه کیک زنبوری......       برای تولد دو سالگیت خونه برات گرفتم (چادر به شکله خونه) که شما همه کادو هات رو بردی گذاشتی تو خونت وبعدا" هم وقتی که می خواستی بازی کنی میرفتی تو چادرت وبا اسباب بازیهات بازی میکردی........... ...
12 آبان 1392

خاطرات.........

هنوز شما می می میخوری وچون اومدن بچه خاله هم نزدیکه مونده بودیم چیکار کنیم .که آیا شما می می رو کنار بگذاری یا مدتی بچه خاله رو همراهی کنی. این هم چند تا عکس دیگه   من وشما رفته بودیم پارک معلم   شما داری باغچه ها رو آب میدی       ...
12 آبان 1392

استخر آب

از اونجا که شما خیلی آب باری دوست داشتی یه روز که با پدر جون رفته بودیم بیرون یه استخر بادی برات گرفتیم و همان روز  به قول تو دایی مکی بادش کرد وداخلش آب ریختیم وشما هم مشغول آب بازی شدی     ...
11 آبان 1392

ادامه...........

جونم برات بگه که یه روز نمی دونم کجا شما آهنگ بارون بارونه گروه رستاک رو شنیده بودی وخیلی خوشت اومده بود وهر وقت این آهنگ رو می شنیدی واقعا" هیجان زده میشدی و شروع میکردی به رقصیدن .خیلی قشنگ میرقصیدی که چند بار عمو علی (بابای آروین) ازت فیلم گرفت تازه باهاش هم مثلا" می خوندی تو با عمو علی خیلی دوست بودی اون تو آی پدش بازی های قشنگی داشت وبرنامه های جالب که شما دوست داشتی به خاطر همین تا عمو علی میومد میرفتی تو بعلش تا برات بازی بزاره...... تازگی یه خبر خوب شنیدیم .اینکه قراره شما یه دوست داشته باشی آره درسته یه پسر خاله اما هر وقت میخواستیم راجع بهش حرف بزنیم می گفتیم بچه خاله ...بله بچه خاله قرار بود آخرای تابستون به دنیا بیاد.......وما ...
11 آبان 1392

کارلوس و دنی

  کارلوس   دنی این ها هم اسباب بازیهات بودن دنی و کارلوس اونها رو به نوبت با خودت بیرون میبردی مخصوصا" کارلوس رو....... ...
11 آبان 1392

خاطرات........

وقتی واکسن یک سالگی تو زدی خیلی درد داشت وتا مدتی نمی تونستی راه بری یک یا دو ماه بعد دوباره من وشما و مامان رفتیم داراب  و باز من وشما تو پانسیون میموندیم تا مامان کارشو انجام بده. در این فاصله ما با هم بازی میکردیم .غذا میخوردیم واگر خیلی حوصله شما سر میرفت میرفتیم پایین اونجا آکواریوم بزرگی بود وشما ماهی ها رو تماشا میکردی تا مامان میومد.         با عینک مادر جون ...
11 آبان 1392